فردا داره به ما لبخند میزنه

روزهای روشن در پیش رو

فردا داره به ما لبخند میزنه

روزهای روشن در پیش رو

آنچه برای خود میپسندی

یعنی اگه امشب اینو نمینوشتم خوابم نمیبرد.هی میخوایم وبلاگمون بار مفید و مثبت داشته باشه نمیشه .نمیذارن که !!بنده یک عدد زنعمویی داریم ..تکه !یه دونه است ..تودنیا لنگه اش پیدا نمیشه .گذشته از این من تو کار خودم موندم چرا اینقدر با همه مردم با نرمش و  لطافت و مهربونی برخورد میکنم .چرا یه دفعه صدامو ول نمیکنم ..آخ که چقدر ضرر کردم و دارم میکشم و هنوز هم هیچ تغییری در رویه هام ندادم ..چرا نمیشه من نخندم ..چرا هی باید نیشم باز باشه و هعی بیخودی در حالی که توی دلم خونه ،لبخند بزنم .حالا نه که امشبو بگم ..کلا در مجموع ! 

 

اول اینکه این مدت دو تا تولد مثلا دعوت بودیم .یکیش بچه دختر عمه ام بود .یه کوچولوی خوشمزه موفرفری.ما از گوشه و کنار شنیده زیاد شنیده بودیم که روز جمعه قراره برای این کوچولو تولد بگیرند.هی اخبارش میرسید و خولاصه ما هم آماده بودیم که الانه به ما تلفن میکنند و دعوت میشیم ! 

 

اما زهی خیال باطل..البته اون یکی عمه ام میگفت به من(عمه)گفتند که  سیسی(دخترم) رو هم با خودت بیار اومدی.گفتم نه چه معنی میده .سیسی خودش خونه و خونواده داره .هر موقع که بخوان تلفن میکنند دعوت میکنند.چطور وقت میگذارند تهیه و تدارک ببینند..یادشون میمونه کیک سفارش بدن..فامیلای شوهرش رو دعوت کنه ..اما ما  سرخود پاشیم بیایم . 

 

هر چقدر عمه تلفن کرد و اصرار قبول نکردم ..گفتم نه دیگه ..هر چی مثلا  با مردم به نرمی تا کردم دیگه بسه .یعنی چی آخه ؟خانمی که شما باشی..نیم ساعت مونده بود به مراسمشون..دختر عمه ام به خونه و گوشی تلفن کرد..منم هیچ کدوم رو جواب ندادم ..بعدش پیامک داد ..که به خدا من منظوری نداشتم .و به دل نگیر و خواهش میکنم بگذار بیاد. 

برای تولد دختر اون یکی دختر عمه ام که خواهر همین یکی دختر عمه ام باشه هم همین کار و کردن...اون که دیگه اصن ما خبر نداشتیم  و از قبل هم خبری نبود..شب ساعت نه و نیم ما خونه مامانم بودیم ..زنگه زده به گوشیم که سیسی رو آماده میکنی بیاد تولد دختر ما ؟؟دیگه گفتم باشه ..همینطوری با لباس توی خونه ..اومدن بردنش و بعد هم آوردنش. 

 

دیگه دلم نمیخواست توهم ورشون داره که این دختر دایی ما هر جوری بخوایم باهامون راه میاد.یک ساعتی گذشت بهش پیامک دادم که ببخشید ما حما.م بودیم .متوجه نشدم ..مثل اینکه قسمنت نبوده دختر ما بیاد .انشاا..مبارک باشه و از این صوبتا و براش فرستادم.پشت بندش تلفن کرد که پاشین بیاین و ما هنوز شروع نکردیم و ...قبول نکردم .گفتم ما تازه از حما.م درآمدیم و تا میایم آماده بشیم مهمونی شما تموم شده .دفعه بعدی . 

 

حالا اصلا میخواستم از زنعموهه بگم ها ..این همه وقت از چهارشنبه که بچه ها تعطیل میشن تا جمعه بوده ..دقیقا گذاشته  شب  شنبه ..یعنی روز اول هفته  اونم یه روز پرکار خسته و هلاک میای باید ْآماده بشی بری تولد ..تلفن کرد دعوت کرد و گفت ببخشید من سرم شلوغ بود و کار داشتم و نمیشد و دیگه گذاشتیم امشب .گفتیم باشه ..قرار هم از بعد شام بود . 

خودش  گفت هشت و نیم ..نه .ما ساعت هشت و نیم میخواستیم بریم ..اون عمه هه که بی.بی.سی هست و اهم اخبار همیشه توی آستینش هست  و میدونست ما کی میخوایم بریم ..تلفن کرد که اون هنوز از سر کار برنگشته خونه .حالا نرین !!یعنی دیگه نوبرشو آوردن...گفتیم تا نه صبر میکنیم .میریم بودن که هیچ..نبودن برمیگردیم . 

ما نه رفتیم واونها هم بودن..اما تا ساعت دوازده و نیم طولش دادن ..چند بار اومدم بلند شم ..هی خواهرم اشاره کرد بشین ..یه چند تا از مهمونهاش تازه ساعت یازده  سلانه سلانه تشریف آوردن. 

اونا که اومدن ما فهمیدیم برای چی همه اش گوشی تلفن چسبیده به گوشش و یا توی آشپزخونه است ..یا  توی راهرو ..خدایا منو ببخش..بعد هم گفتم این مهمونهاش واقعا چقدر بی.شوعور هستند که ساعت یازده شب ..اونم شبهای بلند پاییز تازه یادشون اومده بلند شن بیان تولد !! 

 

حالا همه اینها رو گفتم که بگم این زنعموی عزیز روی نظم زندگی خصوصی خودش خیلی سختگیره  و انقدر هم تیکه و کنایه به آدم میاد اگر کم و زیادی بشه که خدا میدونه ....و  اون وقت به راحتی..در حالی که فرصتهای دیگه ای هم داشته  که تولدش رو برگزار کنه ..اینطوری  باعث دردسر  بقیه میشه. ..تولد 20 مهر بوده و حالا براش گرفتن.تولد بچه دختر عمه ام هم ..3 آذر هست و حالا گرفته بود .خودشم یه مدلیه که روی پوشش و  آرایش و ...خیلی حساسه ..باید از یه هفته قبل بدونه که وقتشو تنظیم کنه

 

همه مرتب به ساعت نگاه میکردن و اونم آب توی دلش تکون نمیخورد ..ساعت یازده و نیم دیگه کیک رو آورد. 

توی تولد دخترعمه ام که بود(بی.بی.سی که معرفی شد!)برف شادی آوردن و زدن..همین زنعموی گرانقدرمان تا یه فیش زدن بچه ها ..بدو بدو ..انگار بمب هسته ای منفجر کردن ..رفت پسرش رو آورد عقب و شروع کرد به پیف پیف که ای وای..اینا چیه میزنید ..بچه ها مسموم میشن...تنگی نفس میگیرن..سرطان زاهه ...و ......................دیگه عمه ام هم (بیچاره از طایفه ماست دیگه) برف شادی رو آورد و نگذاشت بچه ها بزنن. 

 

اگر بگم امشب یه برف شادی کامل توی دستهای زنعموی عزیز روی سر بچه ها خالی شد ..غلو  نکردم ..! اتفاقا همه یاد اون حرکتش توی جشن تولد دختر عمه ام افتادند ..و یک نگاهی به هم کردند...حالا من میخوام یه موقع سر فرصت دیدمش بهش بگم ..خواهر اینا گفتن بیکاری..دوباره یه ناراحتی درست میشه ..اگه بتونم آخه خودمو کنترل کنم .

 

در عجبم از مردمانی که آنچه رو برای خودشون میپسندند بر دیگران ناروا و ناپسند میدارند .

نظرات 9 + ارسال نظر
دختر بهاری دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 05:31 http://dailylog.persianblog.ir

اناری؟ بابا با بلاگ اسکای دعوات شده، چرا ما رو جریمه میکنی نمی نویسی؟؟

مینو یکشنبه 26 آبان 1392 ساعت 23:04

تو داری مارو جریمه میکنی...یعنی چی؟...بیا بنویس دیگه

واقعا ؟

مینو چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 00:22

عهه..انگار درست شد...سلام علیکم....حال شما... خوبی؟زیارت قبول بانو...خوش گذشت؟شبا خوب خوابیدی؟

و علیکم السلام
جاتون خیلی خالی بود ..عالی...زیارت خوبی بود .
نگو نگو که سه شب چشم روی هم نگذاشتم

مینو چهارشنبه 22 آبان 1392 ساعت 00:21

نوازش شنبه 18 آبان 1392 ساعت 17:14

سخت نگیر انار...همون مرام خودت بهتره...کار هد کسی نیست داشتن یه دل به وسعت دریا

شما دوستای گلم منو تحویل نگیرید کی بگیره آخه

khoorshid شنبه 18 آبان 1392 ساعت 06:58

kojyy khanoom ?

همنیجا زیر سایه شما

سمیرا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 11:38

وای مگه میشه یکی اینجوری تولد بگیره؟؟ آخه یازده شبم شد وقت تولد گرفتن؟ چقدر دل گنده ن ماشالله!!! خوب کردی نرفتی..منم اینقد بدم میاد یکی مث بچه ها به مامانم بگه دخترتم بیار! ما خودمون خانواده ایم باید مستقل دعوتمون کنن..جالبه وقت بچه های خودشون که میشه میگن کارت دعوت جدا بهش بدید بعد ماها انگار آویزونیم!!! حالا کادو چی دادی به این تولد بی نظیر؟

حالا ببین که ما در صحنه بودیم چقدر حرص خوردیم .
به مامان من که نگفته بود سمیرا..به عمه ام (که خاله اون میشه) و به اون یکی عمه ام(مامان خودش)..گفته بوده که بگین دخترشو بفرسته !!!!!!!!!!برین دنبالش و با خودتون بیارینش!

هر چی اصرار کرد گفتم شرمنده ام ..برای پسرعمو که رفتیم یه بازی فکری مناسب سن پنج شش سال بردیم..

سمیرا یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 07:45

نوشته های تو هر جا باشن آدمو دنبال خودشون میکشونن و خوندنی هستند...اما یه جوری احساس غریبی دارم اینجا شایدم واسه تازگیش و واسه قالبشه...چی شد که اومدی اینجا عزیز؟ نوشته ها ت بودی دلگرفتگی میده بگو چی شده ؟ کی اذیتت کرده؟

لطف داری سمیرای نازنینم.واسه خودمم هنوز خیلی جا نیفتاده .اونجا دیگه لو رفته بود:))منم حس رسمی بودن بهم دست میداد.نمیتونستم راحت باشم ..و از هر چی که دلم میخواد بنویسم..این شد که اومدیم اینجا .
دله دیگه یه وقتایی هم باید بگیره .

دختر بهاری یکشنبه 12 آبان 1392 ساعت 06:25 http://dailylog.persianblog.ir

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.