فردا داره به ما لبخند میزنه

روزهای روشن در پیش رو

فردا داره به ما لبخند میزنه

روزهای روشن در پیش رو

غیبت

وقتی اومدیم توی این خونه ..نت پرسرعت نداشتم و همه اش با نت نفتی بود ...تا بالاخره منطقه ما شامل حال نت پرسرعت شد..و من هم گرفتم..یک شماره بود که برای ثبت نام با اون تماس میگرفتم..انقدر تماس گرفتم دیگه فکر کنم کلافه شدن گفتن بذار اول این منطقه رو بدیم دست از سر کچل ما برداره این بچه

الان منطقه جدید که خونه باباجونم باشه دوباره همین مشکل رو داره .یعنی اون منطقه رو هنوز تحت پوشش قرار ندادن.و حقیقتا برای من جای سوال داره که پس اینا کجاها رو دقیقا تحت پوشش قرار دادن و به قول خودشون تجهیزات نت پرسرعتش رو نصب کردند..چون هم منطقه ما ..هم منطقه بابا اینها از مناطق تاپ شهر هست که حد فاصل این دو منطقه هم تعدادی از ادارات دولتی متمرکز هستند و خب اونا قطعا دارند و باید داشته باشند ..نمیدونم والا

گفتم در جریان باشید یه هو رفتم یه مدت نیومدم زنده ام ..فقط به نت دسترسی ندارم .حالا ضمن اینکه از 30 آذر هم پایان ترمها شروع میشه و اصن یه توفیق اجباری هس

خونه اولی که رفتم توش..50 متری بود..بعدی 200 متری..بعدی 300 متری..این یکی که الان هستم 150 متری..و پنجمین خونه ای که میریم توش..60 متریه روند صعودی نزولی ای !!افت شدید اونم هیچی دیگه الان مشغول بایگانی کردن یک سری از وسایل هستم که اندازه یه خونه 60 متری وسیله ببرم با خودم ..از اون 300 متریه هم که اومدیم اینجا ..یک سریهاشو دادم رفت و یک سریهاش هم خونه مامانم موند.

ولی بهتر..والا خسته شدم از بس که هی شست و شور و جمع و جور کردم ..میخوام خلوت خلوت باشه خونه .ولی از یه طرف هم میشینیم بسته بندی میکنم ..از یه چیزایی واقعا نمیتونم بگذرم...حالا امیدوارم زیاد نشه اونایی که نمیشه ازشون گذشت..بیشتر هم کتاب هست البته ..ده تا بار شتر فقط کتاب دارم من همه اش یاد اون آقاهه می افتم که علمش توی کوله بارش بوده و بدون اونها هیچی نبوده !!!!

سه شنبه هفته ای که گذشت رفتیم کارآموزی دادگاه..یعنی اندازه یه هفته ام اونجا سوژه بود..فکر میکردم برام ناراحت کننده باشه حضور توی دادگاه..اما انگار روحیه ام در کوران حوادث آبدیده شده حسابییه خوده فان هم بود به نظرم ..در عین این که تلخ بود همه اون چیزایی که دیدم..اما خب کلا دوست داشتم و دلم میخواد بیشتر برم .میخوام برم با استاد م صحبت کنم اگر اجازه بده بعد از امتحانها سه چهار تا جلسه دادگاه رو برم .یه چند تا جنایی..یه چند تا هم خانوادگی.

یه دختری بود دو ماه از عروسیش میگذشت..نه دو ماه با شوهرش زندگی کرده بود..و حالا بعد از 9 ماه اومده بود برای طلاق..متولد 73 بود..میگفت تفاهم نداشتیم..خیلی بچه بود ..اصن معنی تفاهم رو بهش نمی اومد بدونه چی هست ..استاد ازش پرسید فامیل بودی...یه جوری انگار استاد از طرفدارای شوهرش هست..با لج گفت مثلا!!!

گفتم خوش به حالت که انقدر زود فهمیدی!

سونامی

به بعضی ها دو دفعه که گفتی :بله !خواهش میکنم .کاملا حق با شماست !!دیگه طرف رفته روی کولت و پایین بیا هم نیست که نیست !ناچاری با یه چکی..لگدی چیزی بندازیش پایین . 

... 

این که در اوج فلاکت هی میگن خدا بزرگه !خدا بزرگه !تو بیا جلو .میخوام ببینم دقیقا در چه حد و اندازه ایه بزرگیش.چقدر میشه روش حساب کرد آخه !در چه جهتی قراره اون بزرگیه رو بهت نشون بده ! 

... 

امروز خیلی بدجنسی کردم خیلی .نمیدونم حق داشتم توی این مورد خاص که شاید به منم ربطی نداشت متوقع و دلخور باشم یا نه اصن !حالا هر چی که بود دیگه بدجنسیم رو کردم ..از اون موقع هم تا حالا از دست خودم عصبانیم میخوام سرمو بکوبم به طاق ..چون با بی رحمی زدم به هدف.هر چند اون مهربونه..ولی این یه چیزیه که هی تو چشمشونه ..کاش یه کم حالم خوب میشد.کاش این همه استرس تموم میشد..هر کاری هم مکینم حالم خوب نمیشه که نمیشه .حتی دیشب به مریم تلفن کردم و پیه پرحرفیهاش و اون هزینه اش رو به تنم مالیدم و کلی هم خیر سرمان گفتیم و خندیدیم..صبح هم اعظم تلفن کرد خونه مون و یه نیم ساعتی هم با اون گفتمان و خندمان کردیم ..بعدش هم یه عالمه وقتی ملیحه رو دیدم با هم حرف زدیم و  وقایع اخیر رو تمام و کمال براش گفتم و خودمو ریختم بیرون .اما نمیشه ..حالم خوب نمیشه!!ا 

انگاری توی دلم سونامی اومده باشه ..یه لحظه هم آروم نمیگیره ..میچرخه ..میچرخه..میچرخه..اون وسط هم یه حفره خالیه ..خالی خالی. 

 

انرژی مثبت داری برام بفرست .باشه.

تکبیر

از چند تا کلمه  خاصه که باید بیزاری جست ! 

 

حتما... 

 

قطعا... 

 

یقینا... 

 

شک نکن.

جریمه

سلام علیکم  

درود فراوان بر روح بلاگ اسکای و سایر سرویس دهنده هایی که در جیک ثانیه تمام نوشته هایت را به دیار باقی میفرستند !! 

 

اعصابمان خاش خاشی شد شدید!!! 

 

حالا من هم جریمه اش میکنم یه مدت نمینویسم .بله  

 

تا درودی دیگر بدرود!!

آنچه برای خود میپسندی

یعنی اگه امشب اینو نمینوشتم خوابم نمیبرد.هی میخوایم وبلاگمون بار مفید و مثبت داشته باشه نمیشه .نمیذارن که !!بنده یک عدد زنعمویی داریم ..تکه !یه دونه است ..تودنیا لنگه اش پیدا نمیشه .گذشته از این من تو کار خودم موندم چرا اینقدر با همه مردم با نرمش و  لطافت و مهربونی برخورد میکنم .چرا یه دفعه صدامو ول نمیکنم ..آخ که چقدر ضرر کردم و دارم میکشم و هنوز هم هیچ تغییری در رویه هام ندادم ..چرا نمیشه من نخندم ..چرا هی باید نیشم باز باشه و هعی بیخودی در حالی که توی دلم خونه ،لبخند بزنم .حالا نه که امشبو بگم ..کلا در مجموع ! 

 

اول اینکه این مدت دو تا تولد مثلا دعوت بودیم .یکیش بچه دختر عمه ام بود .یه کوچولوی خوشمزه موفرفری.ما از گوشه و کنار شنیده زیاد شنیده بودیم که روز جمعه قراره برای این کوچولو تولد بگیرند.هی اخبارش میرسید و خولاصه ما هم آماده بودیم که الانه به ما تلفن میکنند و دعوت میشیم ! 

 

اما زهی خیال باطل..البته اون یکی عمه ام میگفت به من(عمه)گفتند که  سیسی(دخترم) رو هم با خودت بیار اومدی.گفتم نه چه معنی میده .سیسی خودش خونه و خونواده داره .هر موقع که بخوان تلفن میکنند دعوت میکنند.چطور وقت میگذارند تهیه و تدارک ببینند..یادشون میمونه کیک سفارش بدن..فامیلای شوهرش رو دعوت کنه ..اما ما  سرخود پاشیم بیایم . 

 

هر چقدر عمه تلفن کرد و اصرار قبول نکردم ..گفتم نه دیگه ..هر چی مثلا  با مردم به نرمی تا کردم دیگه بسه .یعنی چی آخه ؟خانمی که شما باشی..نیم ساعت مونده بود به مراسمشون..دختر عمه ام به خونه و گوشی تلفن کرد..منم هیچ کدوم رو جواب ندادم ..بعدش پیامک داد ..که به خدا من منظوری نداشتم .و به دل نگیر و خواهش میکنم بگذار بیاد. 

برای تولد دختر اون یکی دختر عمه ام که خواهر همین یکی دختر عمه ام باشه هم همین کار و کردن...اون که دیگه اصن ما خبر نداشتیم  و از قبل هم خبری نبود..شب ساعت نه و نیم ما خونه مامانم بودیم ..زنگه زده به گوشیم که سیسی رو آماده میکنی بیاد تولد دختر ما ؟؟دیگه گفتم باشه ..همینطوری با لباس توی خونه ..اومدن بردنش و بعد هم آوردنش. 

 

دیگه دلم نمیخواست توهم ورشون داره که این دختر دایی ما هر جوری بخوایم باهامون راه میاد.یک ساعتی گذشت بهش پیامک دادم که ببخشید ما حما.م بودیم .متوجه نشدم ..مثل اینکه قسمنت نبوده دختر ما بیاد .انشاا..مبارک باشه و از این صوبتا و براش فرستادم.پشت بندش تلفن کرد که پاشین بیاین و ما هنوز شروع نکردیم و ...قبول نکردم .گفتم ما تازه از حما.م درآمدیم و تا میایم آماده بشیم مهمونی شما تموم شده .دفعه بعدی . 

 

حالا اصلا میخواستم از زنعموهه بگم ها ..این همه وقت از چهارشنبه که بچه ها تعطیل میشن تا جمعه بوده ..دقیقا گذاشته  شب  شنبه ..یعنی روز اول هفته  اونم یه روز پرکار خسته و هلاک میای باید ْآماده بشی بری تولد ..تلفن کرد دعوت کرد و گفت ببخشید من سرم شلوغ بود و کار داشتم و نمیشد و دیگه گذاشتیم امشب .گفتیم باشه ..قرار هم از بعد شام بود . 

خودش  گفت هشت و نیم ..نه .ما ساعت هشت و نیم میخواستیم بریم ..اون عمه هه که بی.بی.سی هست و اهم اخبار همیشه توی آستینش هست  و میدونست ما کی میخوایم بریم ..تلفن کرد که اون هنوز از سر کار برنگشته خونه .حالا نرین !!یعنی دیگه نوبرشو آوردن...گفتیم تا نه صبر میکنیم .میریم بودن که هیچ..نبودن برمیگردیم . 

ما نه رفتیم واونها هم بودن..اما تا ساعت دوازده و نیم طولش دادن ..چند بار اومدم بلند شم ..هی خواهرم اشاره کرد بشین ..یه چند تا از مهمونهاش تازه ساعت یازده  سلانه سلانه تشریف آوردن. 

اونا که اومدن ما فهمیدیم برای چی همه اش گوشی تلفن چسبیده به گوشش و یا توی آشپزخونه است ..یا  توی راهرو ..خدایا منو ببخش..بعد هم گفتم این مهمونهاش واقعا چقدر بی.شوعور هستند که ساعت یازده شب ..اونم شبهای بلند پاییز تازه یادشون اومده بلند شن بیان تولد !! 

 

حالا همه اینها رو گفتم که بگم این زنعموی عزیز روی نظم زندگی خصوصی خودش خیلی سختگیره  و انقدر هم تیکه و کنایه به آدم میاد اگر کم و زیادی بشه که خدا میدونه ....و  اون وقت به راحتی..در حالی که فرصتهای دیگه ای هم داشته  که تولدش رو برگزار کنه ..اینطوری  باعث دردسر  بقیه میشه. ..تولد 20 مهر بوده و حالا براش گرفتن.تولد بچه دختر عمه ام هم ..3 آذر هست و حالا گرفته بود .خودشم یه مدلیه که روی پوشش و  آرایش و ...خیلی حساسه ..باید از یه هفته قبل بدونه که وقتشو تنظیم کنه

 

همه مرتب به ساعت نگاه میکردن و اونم آب توی دلش تکون نمیخورد ..ساعت یازده و نیم دیگه کیک رو آورد. 

توی تولد دخترعمه ام که بود(بی.بی.سی که معرفی شد!)برف شادی آوردن و زدن..همین زنعموی گرانقدرمان تا یه فیش زدن بچه ها ..بدو بدو ..انگار بمب هسته ای منفجر کردن ..رفت پسرش رو آورد عقب و شروع کرد به پیف پیف که ای وای..اینا چیه میزنید ..بچه ها مسموم میشن...تنگی نفس میگیرن..سرطان زاهه ...و ......................دیگه عمه ام هم (بیچاره از طایفه ماست دیگه) برف شادی رو آورد و نگذاشت بچه ها بزنن. 

 

اگر بگم امشب یه برف شادی کامل توی دستهای زنعموی عزیز روی سر بچه ها خالی شد ..غلو  نکردم ..! اتفاقا همه یاد اون حرکتش توی جشن تولد دختر عمه ام افتادند ..و یک نگاهی به هم کردند...حالا من میخوام یه موقع سر فرصت دیدمش بهش بگم ..خواهر اینا گفتن بیکاری..دوباره یه ناراحتی درست میشه ..اگه بتونم آخه خودمو کنترل کنم .

 

در عجبم از مردمانی که آنچه رو برای خودشون میپسندند بر دیگران ناروا و ناپسند میدارند .